سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سکوت (2) -






درباره نویسنده
سکوت (2) -
حق جو
بر حصیر دل نشستند آنقدر بیـــگانگان *** تا دگر بر روی آن یک آشنا هم جا نشد *** الهی! عاقبت محمود گردان ...
تماس با نویسنده





آرشیو وبلاگ
شروع
سخنی با دوست
ناله های فراق
علی در قرآن
رهاورد ولایت
مائده ولایت
نگاه تا نگاه
سفر نامه
رضوان
سکوت
شقشقیات
متفرقات




لینک دوستان
حضرت مقتدی (حفظه الله)
موعود
سایت اطلاع رسانی شیعه
سین جیم های اخلاقی
شیعه نیوز
بچه های قلم
مجمع جهانی اهل البیت (ع)
سایت مطالعات شیعه شناسی
دفتر مقام معظم رهبری (حضرت مقتدی)
وبلاگ تحلیلی دکتر محمدصادق غلامی
سایت تخصصی حضرت فاطمه (س)
درگاه پاسخگویی به مسائل دینی
مرکز اطلاع رسانی فلسطین
کتابخانه امام علی(ع)
سایت میثاق (غدیر)
سایت غدیر
سید مرتضی آوینی
قطعه 26 (حسین قدیانی)
مرحوم آیت الله بـهـجـــــت
کاروان فرهنگی منتظران ظهور
حجت الاسلام و المسلمین جاودان
آیت الله حاج شیخ مجتبی تهرانی (ره)
مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی-پاونا
از ره بر چه می دانید؟
موسسه تبـیـــان
خون شهدا
حجاب نیوز
شهاب مرادی
جنبش دانشجویی حیا
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
مرکز پاسخگویی به سوالات دینی
قالب ساز مذهبی


عضویت در خبرنامه
 

لوگوی وبلاگ
سکوت (2) -



آمار بازدید
بازدیدهای امروز: 6  بازدید

بازدیدهای دیروز:29  بازدید

مجموع بازدیدها: 223545  بازدید
 RSS 

   

 

هو الجمیل

 

1. ممد آقا، نونوای محل رو میگم، با اخمی که از خستگی کار روزانه رو چهرش مشخص بود داد میکشید و میگفت:

«تنور آخر» است ... فقط به اول صفی ها میرسد .. بقیه نایستند ... !!

و هیچ کس نمی‏دانست که منظور ممد آقا از اول صفی‏ها دقیقا چند نفر میشود به همین خاطر با کلی امید و آرزو که شاید حداقل یک تکه نانی به کف آورده و ای کاش به غفلت نخورند! همچنان ایستاده بودند و این بار شاید محکمتر از پیش! و اگه خوب نگاه می‏کردی تو چهره‏هاشون یه حالت متفکرانه می‏تونستی ببینی که شاید به نظر من داشتند فکر می‏کردند که ای کاش یکم زودتر میومدند که جزو اول صفی ها باشند ...

 

 2. قدیمی‏ها مدام میگفتند:

- دعا کنید «عاقبت به خیر»شوید!

عاقبت به خیری چه بود که تا این اندازه برای قدیمی‏ها ارزش داشت؟ ... شاید آدم‏هایی را دیده بودند که پس از سال‏ها دین داری و دم زدن از خدا و اهل بیت(ع)، در مسیر دنیا و احتیاجات زندگی بریده بودند و دست آخر هم بی خدا، مرده بودند ...

یا خود قدیمی‏ها هم تعریف درستی از‏‏ «عاقبت به خیری» نداشتند و فقط دعا می‏کردند تا دعایی کرده باشند مثل این روزها که مدام از بچه خرد سال تا جوان دم بخت و گذشته از دم بخت! می‏گویند ان شاء الله عروسیت ... یعنی فقط می‏گویند ولی به پای عمل که می‏رسد عمل تعطیل است! و ... بگذریم !!

اولی منطقی‏تر به نظر می‏رسد.

 

3. داشتم با خودم فکر میکردم، به دعای امشب (شب جمعه ... ) به دعای کمیل ... وقتی میگم: «الهی! .. و ربی ... من لی غیرک!» یعنی خدایا! ... ای که مرا پرورش دادی! ... جز تو، هیچ کس را ندارم؛ راستٍ راست میگم؟! ...

وقتی گرفتار میشم، در و دیوار رو نمی‏کوبم تا راهی پیدا کنم؟! ...

دست آخر یاد خدا نمی‏افتم؟

 

4.  میدونید وقتی این شعر سهراب رو که میگه : «زیر باران باید رفت ...» رو میخوند یاد چی می‏افتاد؟ یاد ماه‏هایی که از در و دیوار و زمین و آسمون و درون و بیرون آدم برکت می‏باره و اوج این حالت تو ماه رمضان هست ...

آدم هایی که میخواهند از باران لذت ببرند مدام سرشان را بلند میکنند و دستشان را زیر قطرات باران میگیرند و گاهی با لذت باران را به صورت نیمه مرطوبشان می‏کشند و تلاش می‏کنند با همه وجودشان باران را حس کنند ... در تمام ماه های سال به ویژه ماه رمضان در باران قدم میزنیم، لازم است برای دریافت طراوت، دقیق و سرحال باشیم ...

 

5. از مرحوم رجب علی خیاط قصه ای را شنیده اند که زخم سگی مجروح را پانسمان کرده بود و بخی از مقام معنویش را از برکت همین کار داشت !!!

 

6. گر بیابانی چو «مجنون» ام کنی ... به که از این خانه بیرونم کنی!!

 

7. اللهم الرزقنا ... !!!

____________

 اضافات :

1. باز هم میگم سخته پیدا کردن ارتباط بین متنها

2. بهانه زیاد بود برا نوشتن ولی بهانه ای قوی تر از تیره شدن قلبم نداشتم ...

3. دعا کنید ... خیلی غلیظ !!!!

و من الله التوفیق

یا علی مدد



نویسنده » حق جو » ساعت 4:7 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 20

 
لیست کل یادداشت های وبلاگ